اشعار . غزل و مثنوی

  

اسیر عشق

 

اندکی صبر ! مرا با خود به هر جا میکشی

روی ِ دیوار ِ اتاقم ، نقش رویا میکشی

آتشی در سینه ام ، افتاده از چشمان تو

سینه میسوزد ، لبم خشکیده ، دریا میکشی ؟

شهد لب های تو را ، هر شب به رویا میچشم !

تا سحر در خواب شیرینم ، چه بلوا میکشی

نازنینم ، بین دستانت دلی دادم عزیز

بی درنگ بر روی دل ، خط های بیجا میکشی

عاقبت قهر خدا ، چون آتشی بر دامنت

آنچنان افتد که خود دست از مداوا میکشی

میگریزی از منی همچون که مجنون تو ام

در بیابان با خودت ، تا نام لیلا میکشی

تا "غریب" خسته دل پا در رکابت میشود

نقش غمگین نگاهش ، بر مقوا میکشی

گفتم ات دستم بگیر از چاه کنعانم شبی

بی سبب شب را ، برای صبح فردا میکشی


عاقبت از چشم خونینم ، چکیدی نازنین

دار زلفانت به گردن ، رو به بالا میکشی

 

حسین اسکندری"غریب"

 

امتیاز : 4 | نظر شما : 1 2 3 4 5 6
+ نوشته شده در جمعه 7 ارديبهشت 1403ساعت 23:21 توسط "حسین اسکندری "غریب| تعداد بازديد : 14 | لينك ثابت |

 

 

جاده های بیکسی


میخرم با جان و دل ، شعری اگر دارد کسی 

یک بغل با بوسه و چند نوع نگاه مهوسی



میخرم از رهگذر ، از هر که دارد بار خود 

بوته بوته خوشه خوشه جرعه جرعه مِی رسی


هرچه داری واگذار اینجا توقف مطلقا 

گوشه ی این کوچه دارد مادری دلواپسی 


دل در این دنیا به دنبال گلی رویایی است

دلبری با موی افشان ، دامنی از اطلسی 


مانده ام در کوچه های سرد این شهر "غریب"

با منِ آشفته گو ، آیا به دادم میرسی ؟


در غروبِ سرد و تاریکی که در پَستی گذشت

مستِ مِی شاید مرا در جاده های بیکسی


اندک اندک خرد گشتم زیر بار . محنتت

ساقیا می را بریز ، از عالَمی پیش و پسی ...


 


بداهه 
حسین اسکندری"غریب"

 

ادامه مطلب
امتیاز : 4 | نظر شما : 1 2 3 4 5 6
+ نوشته شده در شنبه 25 فروردين 1403ساعت 0:13 توسط "حسین اسکندری "غریب| تعداد بازديد : 32 | لينك ثابت |

 

 

انتظارِ سرد

 

 

تکیه گاهم یک درخت در فصل زرد 

دفتری از خاطراتِ یک نَبرد   

 

فصل پاییز ، یک جدایی ، یک خزان   

یک نگاهِ یخ زده ، دستانِ سرد 

 

   

گم شدن در انتهایِ انتظار 

جاده ایی پر پیچ وخم ، فردایِ درد

   

جانِ من از این تلاطم درگذر    

دلبری ، باشد به چشمانت شِگرد    

 

 

آن نگاهِ سرد و  دستانِ یخی 

این دلِ بشکسته را آزرده کرد 

 

      

چون قلندر از تو هم باید گذشت 

کی تفاوت میکند این زوج و فرد    

 

زندگی را بخششِ چَشمِ تو کرد 

این "غریبِ" خسته و آن دوره گرد 

 

 

 

حسین اسکندری "غریب"

 

 

 

امتیاز : 3 | نظر شما : 1 2 3 4 5 6
+ نوشته شده در شنبه 25 فروردين 1403ساعت 0:31 توسط "حسین اسکندری "غریب| تعداد بازديد : 29 | لينك ثابت |


شرمندگی 
 
 


 

آتش به قلبم میزند چشمان مستت

 

افسار دل را داده ام هر شب به دستت

 


 

هِی میکِشی باخود به هرسوی ومکانی 

 

هر شب به پستی میکِشی درهر دکانی 

 


 

می خوارگی ، آواره گی ، درماندگی را  

 

یک شب به گَندَش میکشی این زندگی را

 


 

این زندگی چون یادگار ِ عشق ِ ما بود 

 

افتاده گی از چشم تر در مشق ما بود 

 


 

هر شب نوازش های تو لالا لی ام بود

 

اشکم گواهِ دستِ سرد و خالی ام بود 

 


 

هر شب حواسم دور ِ تو در آن حوالیست 

 

جایت درون ِ خانه ام همّیشه خالیست

 


 

این خانه را از روی ِ ماهت روشنی بود

 

لبخند ِ زیبا یت ، برایم گلشنی بود 

 


 

بعد از تو در بیتوته ایی تاریک و سردم 

 

در اتّهام ِ سوزش ِ سرما و دردم 

 


 

با کوله بار ِ درد ِ هجر ات روی شانه 

 

با دیدن ِ اشکم ، به روی رُخ ، روانه 

 


 

با اتّهام ِ خنده های ، بی بهانه 

 

دیوانه ام خواندند تمام ِ اهل ِ خانه 

 


 

عاشق شدم ، دیوانگی را از تو دارم 

 

لعنت به من ، این زندگی را از تو دارم 

 


 

شرمنده ام کردی درون خانه ی خویش

 

بر جان بیمارم زنند صد خنجر و نیش

 


 

وقتی گرانی ، رخنه در این زندگی کرد 

 

ما را درون آتش ، شرمندگی کرد 

 


 

این زندگی ، سرتاسرش ماتم سرا شد 

 

این خانه با بود و نبودت نینوا شد 

 


 

طاقت بپایان ، اشک روان و قد خمیده 

 

حسرت در این بیتوته ی هجران لمیده 

 


 

شب را سحر کردن به معنای رسیدن 

 

در جادّه های مرگ و خون ترمز بریدن 

 


 

با استرس بنشسته در ارّابه ی مرگ 

 

با شور وشوق درجادّه ها تاکلبه ی مرگ 

 


 

آنجا که پایان ِ تمام ِ خاطرات است 

 

آنجا که انسانها فقط شکل ِ ربات است 

 


 

آنجا که احساسی درون ِ سینه ها نیست 

 

آخر دل از آهن چه میداند وفا چیست ؟

 


 

امشب به پایان میبرم این زندگی را 

 

با خود به آتش میکشم شرمندگی را 

 


 

شرمنده ی ائیل و عیال و قلبِ خویشم 

 

از اوّل ِ این زندگی ، زار و پریشم 

 


 

وقتی"غریب"ی ، روز و شب با شادمانی 

 

بهتر که در دنیای نامردان ، نمانی 

 
 
 
 
حسین اسکندری "غریب"
امتیاز : 3 | نظر شما : 1 2 3 4 5 6
+ نوشته شده در دوشنبه 13 فروردين 1403ساعت 15:44 توسط "حسین اسکندری "غریب| تعداد بازديد : 51 | لينك ثابت |

https://my.uupload.ir/dl/OD1owZQ2 

امتیاز : 4 | نظر شما : 1 2 3 4 5 6
+ نوشته شده در چهارشنبه 8 فروردين 1403ساعت 16:24 توسط "حسین اسکندری "غریب| تعداد بازديد : 59 | لينك ثابت |

 شب رو 

 

 

 

 

درون جنگل تاریک ، مشکن 

دل دیوانه را ، آهسته تر رو 

مبادا از صدای این شکستن 

شبانه بسته باشند راهِ در رو

 

کمی آرامتر ، ای نازنینم 

صدای خش خش ات بیدارتر کرد

تمام جنگل از کفتار پر شد 

دل ویرانمو ، آوار تر کرد 

 

     

درون   سینه ی عاشق ترینم 

نشان از روی ماهت بود روزی 

گریزان از من  آشفته رفتی 

نباید اینچنین لب را بدوزی 

 

 

تویی تنها امیدم توی دنیا 

مرو تنها مذارَم توی این دشت

پس از تو میدرند جسمِ "غریبَ"م 

   نمیمونه  برایت ، راه برگشت 

 

 

 

 

بداهه

حسین اسکندری"غریب"

 

 

https://attach.fahares.com/uFlFFXh4mHP+/uYV00kcKQ==

 

امتیاز : 4 | نظر شما : 1 2 3 4 5 6
+ نوشته شده در چهارشنبه 8 فروردين 1403ساعت 15:28 توسط "حسین اسکندری "غریب| تعداد بازديد : 52 | لينك ثابت |

  

نا امید

 

دیگر از چشم سیاهت هوسی نیست مرا

رفتی و دور و برم هیچ کسی نیست مرا

ای که در زلف سیاهت همه ی پیچ و خم است

چنگ بر زلف سیاه تو بسی نیست مرا

هرشب از خلوتی کوچه ی چشمان شما

همچنان در گذرم ، پیش و پسی نیست مرا

غرق در عمق نگاهت شده ام ، تا به ابد

جز به چشمان تو اصلا ، قفسی نیست مرا

حسرت روی تو چون داغ "غریب"یست به دل

شِکِوه دارم که چرا دادرسی نیست مرا ؟

عاشقم ، عاشق چشمان بلاخیز تو ام

از نگاهت به دلم ، خار و خسی نیست مرا

در سرای تو ، همه روز و شبم میگذرد

جز هوای تو، به دنیا نفسی نیست مرا

 

 

حسین اسکندری "غریب"

امتیاز : 4 | نظر شما : 1 2 3 4 5 6
+ نوشته شده در يکشنبه 5 فروردين 1403ساعت 18:55 توسط "حسین اسکندری "غریب| تعداد بازديد : 66 | لينك ثابت |

 معجزه ی عشق

 

فدای روی چو ماهت , میان ِ چادر ِ شب

فدای قلب رئوفت ، فدای ِ خال ِ به لب

فدای ِ چشم ِ سیاهت که دلبری کندَم

مرا پیاله ی می پر کنی ز شهد ِ عنب

به لب که خنده زدی بر جمال خسته ی ما

صدای زُجه ی دلها رسیده است به خُطب

هوای خانه ی دل گرم ِ تو بیا و ببین

دمای عشق تو است جان ما نشانده به تب

خدای ِ عشق ِدل ِ بی نشانه ام تو شدی

لبان ِ قند ِ تو برد آبرو ز ِ هرچه رطب

ندیده کس که عسل میچکد ز صورت ماه

بیا تو معجزه ی عشق ما به ماه رجب

بیا و فاصله ها را ، ببر ز یاد ِ زمان

به حد اقل برسانیم ، مثال ِ کام ِ دو لب

"غریب"ی ام که نشستم به کلبه ایی متروک

بیا گر عشق ِ  تو خواهد هزار کار ِ عجب

 

حسین اسکندری"غریب"

امتیاز : 4 | نظر شما : 1 2 3 4 5 6
+ نوشته شده در چهارشنبه 8 فروردين 1403ساعت 16:14 توسط "حسین اسکندری "غریب| تعداد بازديد : 63 | لينك ثابت |

  

طالع نحس

 

گاهی منم , به حال ِ خودم گریه کرده ام

بر حال ِ بی مثال ِ خودم , گریه کرده ام

گویند به زال , رفته تمام ِ شباهتم

برقامت ِ چودال ِ خودم , گریه کرده ام

خم کرده است , قامت ما محنت و غمت

حتی شکسته بال ِ خودم , گریه کرده ام

هر شب کنار بستر سردم , نشسته ام

تا صبح به بخت کال خودم , گریه کرده ام

صدها جفا , دیدم و چیزی نگفته ام

با این زبان ِ لال ِ خودم , گریه کرده ام

کس را گدای ِ , مهر و محبت نبوده ام

بر طالع ِ زوال ِ خودم , گریه کرده ام

امشب شکسته تر شدم از غصه ی فراق

در آینه به یال ِ خودم , گریه کرده ام

پاییز اگر چه برده صفا , از میان ِ ما

آشفته بر نهال ِ خودم , گریه کرده ام

وقتی که روسری زسرت میگرفت "غریب"

دیدم فقط به مال ِ خودم , گریه کرده ام

دیر آمدی , آمدنت درد ِ دیگریست

آری بر این وصال ِ خودم , گریه کرده ام

 

 

حسین اسکندری"غریب"

18/10/1401

امتیاز : 4 | نظر شما : 1 2 3 4 5 6
+ نوشته شده در سه شنبه 29 اسفند 1402ساعت 17:39 توسط "حسین اسکندری "غریب| تعداد بازديد : 60 | لينك ثابت |

  

صوور خیال

 

دوش یادت , نازنینم در خیال افتاده بود

صورت ماهت که دیدم , بر هلال افتاده بود

مست دیدارت شدم وقتی به دورت اختران

بین شان در آسمان صد قیل و قال افتاده بود

آتشِ خشم و حسادت در وجودم شعله ور

میشد اما بخت بد , ما را تِفال افتاده بود

مست اگر بودم ولی , مستی نکردم با شراب

از همان روزی که چشمم بر جمال افتاده بود

از لبانِ غنچه وارت کاش , می چیدم گلی

بوسه هایت روی خطی از محال , افتاده بود

وصفِ چشمان سیاهت , نازنین همواره هست

بر زبانها از جنوب تا بر شمال , افتاده بود

کاش میشد , لب گذارم  بر لبان ِ شهد تو

چون عسل , شهد لبانت هم حلال افتاده بود

مثل سیبی در میان باغ ِ دل , می جویمت

رقص رقصان روی آبی کز نهال افتاده بود

باغ دل , پر گشته از گل بوسه های روی تو

در غیابت بینِ مردم , صد سؤال افتاده بود

آمدی در دفتر شعرم "غریب" ی میکنی

تا نبودی رویِ قلبم , تکّه خال افتاده بود

 

حسین اسکندری"غریب"

امتیاز : 4 | نظر شما : 1 2 3 4 5 6
+ نوشته شده در سه شنبه 29 اسفند 1402ساعت 17:40 توسط "حسین اسکندری "غریب| تعداد بازديد : 66 | لينك ثابت |

صفحه قبل 1 صفحه بعد
صفحه نخست
پروفایل مدیر وبلاگ
پست الکترونیک
آرشیو وبلاگ
عناوین مطالب وبلاگ
درباره وبلاگ

آمار وبلاگ

تعداد آنلاین : 0
بازدید امروز :
بازدید دیروز :
بازدید هفته :
بازدید کل :
خبرنامه
نوشته های پیشین
1403
1402

RSS

POWERED BY
mihanblog.top